شقایق ها زاده ٌ داغ نیستند
گویند سر عشق پروانه را در گل باید یافت ، یدین سان بود که من به دشت گلی راه یافتم که خاکش زندگی بود و بذرش دانه های عشقی که موجبش وجود شقایق های بی تاب بود .
در گوشه ای از این خاک که زندگیش نامیده بودند دو شقایق به رنگ شرم دیدم که دست تقدیر ،وجود زیبایشان را در کنار هم قرار داده بود تا در کنار یکدیگر زندگی یابند .
در سایه عشق آن دو ، ثمره زندگیشان ، زیبای کوچکی که رنگ پاکی معصومانه کودکی ، همچون هاله ای در میانش گرفته بود پا به عرصه وجود گذارد و آن دو شقایق سرمست از موجود تازه ای که باد به ارمغان برایشان آورده بود با یکدیگر عهد بستند که چون جان شیرین دوستش بدارند وبدینسان بود که شقایق سرخ کوچک ،در سایه مهر عاشقان خویش رشد یافت و مبدل به شقایق سرخ و زیبا شد وچون با سرافرازی از زیبایی خویش قد برافراشت و سر کوچک وزیبای متکبر خویش را بالا نگاهداشت دریافت که دیریست گلبرگهای عاشق دو یار دیرینش زشت و پژمرده گردیده چونانکه دیگر یارای ایستادن ندارندوآنان چون کودک خویش را آنچنان زیبا یافتند ،با چهره ای دوباره جوان گشته ،بر ثمره مهرشان اشک شوق فرو پاشیدند .
به ناگه شقایق جوان ،روی برتافت و به تکبر ،آن دو یار عزیز را از خویش راند . !
پس از آن روزها بود که میگذشت ودر پناه ظلمت ستمکار روزگار،شقایق جوان ،پیچک بی مهری خویش را به دور بدن فرتوت و خسته عزیزان خویش نهاد وبدینسان حیات را از آنان باز پس گرفت و خود تنها و بی یاور در پهنه دشت باقی ماند .وباد بر فراز سر او دریافت ،آنچه را که شقایق با دو یار دیرین خویش نمود .
بدین ترتیب بر او خشم گرفت و داغی به ظلمت سیاهی شب بر دلش نهاد .
وچنین بود که من دریافتم که شقایقها راالفتی است که هر گاه از آن سرباز زنند داغی به سیاهی شب بر دلشان می نشیند و چون لطافت این الفت را با عشق پذیرا شوند سزخی زیبای خویش را دارند که هیچ شقایقی زاده داغ نیست .